داره بارون میباره ..

ساخت وبلاگ
عرضم به حضورتون این تعداد تقریبی قدم هاییه که دیروز برداشتم.میگم تقریبی ،چون خیلی جاها گوشی دستم نبود که ثبتش کنه.منتهی همینم در نوع خودش برام رکورد جدید وفوق العاده ایه.اونم برای منی که مدت هاست که پشت میز نشین و کم تحرک شدم. دلم میخواد از قدم زدن امروز تو پاییزِ زرد و خش خش دل انگیز برگ ها زیر پاهام بنویسم.اما چشمام یاری نمیکنند و دارن میرن یه شهر دور ..میرن تا یه قصه ی جدید رو توی خواب ببینند .. فکر کنم از فرط خستگی چنان بیهوش شم که تا ظهر فردا بخوابم! پس شبتون به خیر.. داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 115 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:28

پیرو پست قبلی بیهوش شدم بیهوش شدنی! اما به دلیل احساس مسئولیت ناشی ازفرزند ارشد بودن:دی(تو پست قبل گفتم که والدین در سفرند؟!)ساعتی قبل از خواب ناز بیدار شده و سروگوشی برآب دادم :)) با دیدن ساعت، یاد روزهایی افتادم که میباست این موقع [یک ربع مانده به ساعت هفت صبح ] سر خیابان در گرگ و میش و سوزسرما حاضر باشم که ماشین از راه برسه و خودمو به کلاس ساعت هشتم برسونم![گریه حضّار] هیچی دیگه..همکنون،از صمیم قلب خداوند را شکر میگویم که از ان عذاب الیم [دانشگاه و متعلقاتش!] نجات یافته ام و رها شده ام! آخیییییییش :D . . +امیدوارم که خواب بر من مستولی نشه و زودتر پاشم ناهارمونو تدارک ببینم!منتهی نمیدونم که واسه امروز چی درست کنم؟[معضل همیشگی مامانا و خانومای خانه دار!] :))) داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 121 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:28

اینجا هم خیلی واضح احساس شد..خیلی شدید....

خدایا چرا این کشور عین گهواره داره میلرزه؟؟؟

تهران تا اینجا همش سه و ساعت و نیم راهه ..اونجا بزنه انگار اینجا زده

.

.

.

+داریم وسایل رو جمع میکنیم تا برای چند ساعت،بریم بیرون از خونه

داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 107 تاريخ : پنجشنبه 30 آذر 1396 ساعت: 6:28

در ای شبِ تنهایی ام ، با این همه شیدایی امتنها بود سازم ، دمساز و همرازم نه همزبانی نه بخت سازگاری نه دلستانی ، نه یار غمگسارینه دلفریبی نه مهیز درد هجران ، رسیده بر لبم جانچرا تو ای شب ! نمی رسی به پایان ؟چرا چو بختم سیهی ؟بی خبر ز حال مایی ، ای امید جان کجایی ؟آتش غمِ نهانم ، می زند شرر به جانمای بهار جاودانم در ای شبِ تنهایی ام ، با این همه شیدایی امتنها بود سازم ، دمساز و همرازم در انتظار تو دگر ، رسد چه شب ها به سحرکشیده ای گرچه پا ز برم ، نمی روی هرگز از نظرم به یادِ توشب ها تا به سحر ، به ماه بزم آرا می نگرمنوای سازِ من شبانه ، طنین و بانگ این ترانهز سوز من بود نشانه . . . . . . اگر تاحالا ترانه ش رو نشنیدید،دانلود کنید و حتما گوشِ جانتون رو بهش بسپارید.. داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 137 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

1. تمام اتفاقات این مدت رو به فال نیک میگیرم.تمام سختی ها و شادی ها و تجربه ها و آدم ها رو.. 2.بعدِ پانزده ماه،امروز وقتی بهش فکر کردم قلبم فشرده شد.چقدر غیر منطقی باهاش برخورد کردم...چقدر مظلوم بود و.... چقدر بچگانه و نپخته با قضیه رو به رو شدم..نمیدونم..دلم راضی نشد..دستِ دلم بود.. 3.یکی از افتخاراتم تو زندگی این بوده که همیشه جلوی فورانِ احساسم رو گرفتم.شاید گاهی غیرمنطقی شده باشم.اما هرگز بی عقلی نکردم و افسارِ عقلمو دستِ دلم ندادم و نخواهم داد!ان شاءالله  4.چندبار در روز باید خداروشکر کنیم بخاطر وجودِ نازنینِ خانواده مون،تا حقِ مطلب ادا بشه؟؟الهی شکرت. شکرت واسه نعمتِ بزرگِ خانواده.وقتی داریمشون دنیا..همه ی دنیا تو مشت ماست.. 5.دختر بچه سه ساله کف مغازه نشسته بود.کفش هاشو درآورده و میخواست به زور کفش های موجود در مغازه رو بپوشه.نه دست از کفش ها میکشید و نه به اجبار و تهدیدای پدرش بلند میشد.به پدر مادرش گفتم لطفا برید کنار. زانو زدم جلو بچه.گفتم خاله جون؛این کفش ها برات کوچیکه.قول میدم سایز بزرگش رو برات بیارم.جفت کفش ها رو که پشتش قایم کرده بود بهم داد. گفتم حالا پاشو خاله کفش های خودتو بپوشونم.دستمو گرفت بلند شد.بعد دستای کوچولووش گذاشت رو شونه م (یاد خودم افتادم که همیشه موقع کفش پوشیدن،دستامو میذاشتم رو شونه مامانم :) بهش کمک کردم کتونیش رو بپوشه.چسب هاشو بستم. خیلی ما داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

شب،از سرکار برمیگردی خونه. شام میخوری و سفره رو جمع میکنی.وسایل آشپزخونه رو مرتب میکنی. بعدش میای تو اتاق و لم میدی روی تخت.به اتفاقات روزمره فکر میکنی.. گوشی رو میگیری دستت.میبینی هزارو خورده ای پیغام داری تو تلگرام.میبینی پیغام از شخصِ خاص و غیر خاصی نیست. کارِ واجب و غیر واجبی باهات نداشتن و ندارن.هیچکدوم رو نمیخونی. از برنامه خارج میشی. اینستاگرام رو باز میکنی،استوری ها رو تماشا میکنی اما حوصله ت نمیکشه تا پست ها رو ببینی و لایک بزنی. پست جدید؟!حافظه گوشیت لبریز از عکس و فیلمه اما دست و دلت به پست گذاشتن نمیره. میای بیان.میبینی که هیچ ستاره ای روشن نشده و هیچ کامنت جدیدی برای تایید نیست. دلت میخواد چند خطی بنویسی و بعد وایفای رو خاموش کنی.جفت گوشی هاتو پرت کنی ته کشو.در کشو رو ببندی و در حالیکه هنوز ساعت یازده و ربع نشده،زیر پتو قایم بشی و بخوابی. این درجه والایی از عرفانه که جدیدا بهش نائل اومدم ! البته پس از چند شب متوالی بیخوابی .. داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 105 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

ظهر داشتم توی اینستاگرام پست های بچه ها رو میخوندم که پست سیمین توجهم رو به خودش جلب کرد .. سیمین توی بهزیستی کار میکنه و پستش رو به بهانه ی روز جهانی معلولین نوشته بود. با عکس و کپشنی کاملا بی ربط که بقول خودش؛ تلخی ماجرا رو کمتر کنه.  با خوندن کپشن خون به مغزم هجوم آورد.نمیفهمم که این همه کوته فکری و تحجر توی قرن بیست و یک از کجا میاد .. نتونستم ساکت بشینم و دیدگاهم رو براش کامنت کردم. و بدتر! نتونستم این اعتراض رو فقط توی پیج سیمین نوشته باشم. درسته که صدام زیاد بلند نیست اما همین که در اومده کافیه. همین که معدود خواننده هام توی وبلاگم بخونندش و به فکر بیفتن کافیه. هرچند میدونم سطح شعور و سواد کاربرای بیان خیلی بالاست و دیدگاهشون به مسائل عمیق و منطقیه.. این شما و این کپشن سیمین و کامنت من :  میگه به شوهرم گفتم تو باعث شدی من معلول بشم ! خانوم سی ساله ای بود که کم شنوا و کم بینا بود.میگفت سیکل دارم و از وقتی ترک تحصیل کردم کار کردم.فروشنده بودم منشی بودم توی نونوایی کار کردم.. ولی بعد از ازدواج همسرم گفت کار نکن. بعد گفت با بقیه زیاد ارتباط برقرار نکن.نمیخوام همسایه ها و فامیلام بدونند سمعک داری. الان اعتماد بنفس قبل رو ندارم. قبلا اصلا احساس نمی کردم با بقیه متفاوتم.ولی الان واقعا میترسم با بقیه حرف بزنم! روز معلولین که گذشت.ولی یادمون باشه بعضی وقتها ما باعث معلولیت داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 108 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

ساعت نزدیک سه بامداد.من پس از یکروز شلوغ و طولانی کاری هنوز نخوابیده ام. مادربزرگ و خاله جان امشب مهمان خانه ما بودند. تا یک ساعت و نیم پیش همه باهم حرف میزدیم و میل خوابیدن نداشتیم و حالا، دختر خاله ی دهه هشتادی من که به تازگی شانزده ساله شده؛در میان پچ پچ حرفهایم قهقه میزند و هیجانش برای حرفهای درگوشی هر لحظه بیشتر میشود. هرآن با توصیفات من ذوق زده میشود و به نقطه ی تراژدیک ماجرا که میرسیم چهره ی غمگینی به خودش میگیرد و میگوید آجییی!طفلک خیلی گناه داشت! :))  تجدید خاطراتِ خوبی شد. دلم تنگ بود برای چنین شب هایی و چنین بیخوابی های دیرین و شیرینی .. داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 116 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

لازمه یه پست در رابطه با از دسترس خارج شدن های بیان بنویسم یا زوده؟! :| تازه دارم احساس راحتی و آشتی با وبلاگ نویسی میکنم.پس از مدت ها... یه بار بلاگفا وبمو گرفت و همه چی رو خراب کرد .تا مدت ها نتونستم بیام سمت وب نویسی و دست و دلم به نوشتن نمیرفت. اگر دوباره همچون اتفاقی بیفته....دیگه برگشتنم به این دنیا محاله. از طرفی با تمام علاقه ای که به عکاسی و پیج اینستام دارم به فکر حذف کردنش افتادم! چرا؟! چون دیگه آشنایی نیست که آدرس پیجم رو نداشته باشه. چه به صورت محسوس چه نامحسوس فالوم کردن.آخریش هم زندایی بابام(!) بود که چندروز پیش فالوم کرد :| :)) اوشون خبرگزار معروف کل فامیل هستند.وقتی دیدمش گفتم یا خدا :| :| دیگه اینجا یا جای منه یا جای اوشون!  :| :))) هرچند توی پیجم چیزی برای مخفی کردن ندارم .. ولی خب ؛ آدم از چشم دوست و آشنا دور باشه یه راحتی ای دیگه ای رو احساس میکنه! مثل راحتی و گمنامی نسبی که توی این وبم دارم .. خلاصه که امیدوارم این وبم مثل باقی وبام ؛ به این زودی به خاطراتم نپیونده. داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 120 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

چند دقیقه پیش سهیلا از تلگرام یه مسیجی برام فوروارد کرد.به این مضمون که ساعت بیست و چهار امشب آخرین مهلت ثبت نام ارشد میباشد و تا الان دویست و شصت و یک هراز نفر ثبت نام کرده اند. واکنش من؟! ‍♀‍‍♀ حقیقت اینه که .. همونطور که شما در جریان هستید من خیلی وقته دارم به ارشد خواندن یا نخواندن فکر میکنم.به تمام زوایاش فکر کردم و به دلایلی که بخاطرش میخواستم ادامه تحصیل بدم.حتی رفتم از کتابخونه منابع ارشد روانشناسی رو گرفتم و یه نگاهی بهشون انداختم.اما ازونجایی که بیس روان ندارم؛ ارشدش عملا به هیچ دردی نمیخوره و حتما باید دکترا بگیرم تا از امتیازاتش استفاده کنم. امتیازاتی مثل حق مطب. من دوران کارشناسی خوبی نداشتم.به رشته م علاقه مند نشدم و خیلی روزها بود که دانشگاه رفتن با وجود اون همه درس تئوری و محاسباتی واسم یه شکنجه بود. نتیجه ی چهار سال درس خوندن هم شد یه مدرکی که حتی بدرد قاب گرفتن و رو دیوار گذاشتن هم نمیخوره! باور بفرمایید فقط یک بار نگاهش کردم و انداختمش ته کشو. البته باید بگم که خیلی ها با همین مدرک مشغول به کار شدند و اینطور نیست که نشه باهاش کاری کرد.منتهی من اصلا دنبال کار مرتبط با رشته نگشتم ! چون قبل فارغ التحصیل شدنم کارم جور شده بود و برخلاف رشته م؛ الحمدلله به کارم عشق میورزم :) دنیای کار .. با دنیای دانشگاه و درس خوندن کاملا متفاوته.وقتی شاغلی دیگه یه آدم مصرف کننده داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 111 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

یکی از انواع فضولی که میتونه رو اعصاب من رژه بره به این صورته که ؛ کسی که به هیچ عنوان نمیشناسمش به هوای خرید بیاد جلو؛ سر صحبت رو به بهانه های مختلف باز کنه؛ بخواد ازم آمار بیرون بکشه؛ اما من مقاومت کنم و چیزی بروز ندم. اینجا فرد یا افراد محترم( اعم از خانوم و اقا.جوون و پیر.مذکر و مونث!) چیزهایی بروز میدن که من متوجه میشم برخلاف من کاملا منو میشناسن! درجا از این همه اطلاعات هنگ میکنم؛یه حدسایی میزنم و کانال عوض میکنم. درجه ی روم رو زیاد میکنم و شروع میکنم به سوال پرسیدن که شما کی هستید؟! ساکن کجا هستید و کارتون چیه؟! که بیشتر اوقات یه اطلاعات سربسته ای دستگیرم میشه. اما همچنان ازینکه منو کاملا میشناسن و من نمیشناسمشون کفری ام. فکر کن یه نفر بیاد جلوت وایساده که میشناستت ولی تو اصصصن نمیشناسیش! کارد بزنی خون آدم درنمیاد ادامه مطلب داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 110 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

یه آقایی هست، از دوستان آشنای نزدیکمون. جوونه.یعنی هنوز سی سالش هم نشده.چند سال پیش و توی اوج جوونی با یه خانووم مطلقه که ده سال از خودش بزرگتر بوده و یه بچه هم داشته؛ با وجود مخالفت شدید خانواده و علی الخصوص مادرش، ازدواج میکنه. این آقا یه کار دولتی با درآمد بالا ؛ خونه تو تهران، بهترین ماشین و ویلای شمالش هم براه بود.یعنی نیاز مالی هم نداشته و کاملا مستقل بوده . خب دور خانواده شو خط کشید و با این خانوم یه زندگی جدید رو شروع کرد .. من چندبار خانومش رو از نزدیک دیدم، بنظرم خانوم خوب و مهربونی میاد.اصلا حس بدی بهش ندارم. اما متاسفانه خیلیا و مخصوصا حاج آقا نگاه خوبی بهش ندارن. امشب سر سفره ی شام ، خانوم "س" گفت که  زن فلانی زنگ زده بود و باهام دردودل میکرد و گریه. حاج آقا پرسید چش بوده؟ گفت گویا برای بچه دار شدن به مشکل خوردند.مرده هم عاشق بچه ست و صددرصد بچه میخواد. خانوم "س" ادامه داد. گفت بد کرده با پسره.جوونی پسره رو گرفته.با یه شکست و بچه اومده تو زندگی یه پسر مجرد.حالا هم که بچه دار نمیشه. مامان من گفت اون بیچاره هم حق زندگی داشته.پسره خودش خواسته بود.کسی رو که به زور نمیشه وادار به ازدواج کرد.خودش تفاوت سنی و شرایط این خانوم رو قبول کرد.خودش جلوی خانواده ش ایستاد. هرکسی یه چیزی میگفت راجبشون.من فقط بهشون گوش میدادم. مامانم گفت حالا اگه بچه دار نشن چی میشه؟ حاج آقا داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 119 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43

عرضم به حضورتون این تعداد تقریبی قدم هاییه که دیروز برداشتم.میگم تقریبی ،چون خیلی جاها گوشی دستم نبود که ثبتش کنه.منتهی همینم در نوع خودش برام رکورد جدید وفوق العاده ایه.اونم برای منی که مدت هاست که پشت میز نشین و کم تحرک شدم. دلم میخواد از قدم زدن امروز تو پاییزِ زرد و خش خش دل انگیز برگ ها زیر پاهام بنویسم.اما چشمام یاری نمیکنند و دارن میرن یه شهر دور ..میرن تا یه قصه ی جدید رو توی خواب ببینند .. فکر کنم از فرط خستگی چنان بیهوش شم که تا ظهر فردا بخوابم! پس فعلا شبتون به خیر.. داره بارون میباره .....
ما را در سایت داره بارون میباره .. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6dardiyarenilgoon8 بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1396 ساعت: 3:43